ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

عروسکم دوست داریم

خیلی بیشتر از همیشه دوستت داریم گلم ، هر چی بیشتر میگذره  محبتت بیشتر تو دلمون میشینه،شیرین زبونیهات هم روز به روز بیشتر میشه ،تو دو هفته اخیر یاد گرفتی سلام کنی (سَلَم)، در تشکر از دیگران بگی مسی(مرسی) ، و انقدر با محبتی که حتی درخت نارنج جلوی در خونه رو ناز میکنی و واسش بوس میفرستی... عاشق بچه ها هستی .. ماه رو تو آسمون میشناسی.. آب بازی و حمام رو خیلی خیلی دوست داری.. بابا مجید رو بابا جون صدا میکنی ... خیلی بد غذایی و فقط بستنی میخوری (روزی سه تا چهار بار)... دیروز داشتم عکسهای خانواده مون رو تو لپ تاپ نشونت میدادم ،به عکس دایی محسن که رسیدم هی پشت هم صداش کردی و وقتی من عکسها رو به جلو میبردم با گریه میگفتی محس ...
15 مرداد 1391

واکسن 18 ماهگی

دیروز با یک هفته تاخیر به مرکز بهداشت رفتیم و واکسن ١٨ ماهگی ملیکا جون رو زدیم.. قد دخترم ٨٣ و وزنش ١٠و یکصد کیلو گرم بود. دیشب تا صبح دخترم تو تب میسوخت ، الان هم مجبور شدم واسه کلاسم ببرمش خونه مادرم ، از ٥ مرداد هر روز صبح به کلاس برنامه نویسی تحت وب میرم که تو مرکز فنی حرفه ای برگذار میشه ،و با غیبت کردن  احتمال حذف شدنم  هست . الان هم از همین کلاس دارم این کامنت رو میذارم.
12 مرداد 1391

توانایی های جدید

دختر خوشگلم یهو بعضی کلمات رو درست و صحیح تلفظ میکنه و ما رو شگفت زده میکنه. دیشب وقتی چند بار به من گفتی که بیا بریم و من متوجه نبودم یک دفعه داد زدی و گفتی پاشو.... چون دفعه اولت بود که این کلمه رو درست به زبونت میاوردی همه تعجب کردیم.. الان هم بابایی داره با انبردست یه چیز رو درست میکنه و شما بلند گفتید بده... تا حالا بده رو بَده تلفظ میکردی.... پشت هم و یکسره به بابایی میگی بده بده .. بقیه اش رو سر فرصت مینویسم
11 مرداد 1391
1